۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

دختر زیبای من




دختر زیبای من سلام...
امروز تک تک انگشتای دست  و پاتو دیدم،
تپش قلب کوچولوت ...بطنها و دهلیزهاش  رو دیدم،
ستون فقرات نرم و کاغذی تو دیدم،
صورت ماهت، چشمای قشنگت، بینی کوچولو و دهن نیمه بازت رو دیدم،
تکون دادن نرم و پروانه ای دست هات رو دیدم  انگار داشتی برای من و بابایی دست تکون می دادی!
حدود 19 تا 20 هفته دیگه می تونم در آغوش بگیرمت و پوست نرم و لطیفت رو لمس کنم!


این روزها بارها و بارها خدا رو شکر میکنم از اینکه سام رو دارم، تو رو دارم و پدر مهربونتون رو دارم. 
حس می کنم عشقی که خداوند به من داده قلبم رو گرم می کنه و زندگی به روم لبخندمی زنه! حس می کنم تا عرش بالا رفتم و فرشته ها  دور تا دورم رو گرفتن ، محکم و استوار ایستادن با بالهای باز و با لبخند جشن و سروری رو که تو قلب من برپاست می بینن!
خودم رو اون بالا می بینم  که دارم می رقصم، می رقصم و می رقصم ، می چرخم و باز ... می رقصم  ... و سماع!


و پرواز می کنم تا اوج...


۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سام جهانگرد(5)

سام در 13 ماهگی مایوشو زد زیر بغلش و رفت ترکیه-کوش آداسی!
البته اگه اصرار شایان و مامان و باباش نبود احتمالا تابستان بدون سفری رو در پیش داشتیم !
طبق معمول همیشه سام در این سفر هم خوش اخلاق بود اما چشمتون روز بد نبینه از فرودگاه تا هتل سنگ تموم گذاشت از گریه و من و بابای سام برای اولین بار حال مامان و باباهایی رو  که بچه هاشون در طول سفر گریه می کنند رو درک کردیم .
احساس عجیبی بود هم دلم برای گریه ها و بی تابی های سام هلاک بود هم عذاب وجدان بقیه همسفرامون رو داشتم که بعد یه پرواز 2-3 ساعته و معطلی برای یکی دونفر که گم شده بودن حالا باید سفر یکساعته اتوبوس رو هم با گریه های بلند سام تحمل کنند!!
وقتی رسیدیم هتل شام خوردیم و خوابیدیم و روز بعد  پسرک من اینقدر خوش اخلاق بود که انگار نه انگار شب قبل فریادش عرش رو می لرزوند!!!




شایان و سام


اینجا بد اخلاق به نظر می رسم؟ خوب معلومه به زور منو از آب کشیدن بیرون!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

سام جهانگرد (4)

واما چهارمین سفر جدی در سطح جهان !
در این سفر سام 11 ماهه است و زیر هر کس توضیح مربوط به آن داده شده است!




فرانسه - پاریس




پرتغال - لیسبون



پرتغال - لیسبون



پرتغال - لیسبون





پرتغالی ها در سال 1507 میلادی پا به تنگه هرمز گذاشتن این عکس یعنی همین!




این پشت هم مجسمه یادبود دریانوردان پرتغالیه که چند قرن پیش به گوشه و کنار دنیا سرک کشیدن!




اسپانیا - بارسلون- یه پارک خیلی قشنگ



اسپانیا - بارسلون - ساحل


اسپانیا - آکواریوم بارسلون



اسپانیا -آکواریوم بارسلون

 

اینم یه ماهی عجیب غریب که نصفه نیمه بود!


خیلی بامزه است ...نه؟


این مرغ ماهی خوار به نظرتون یه ذره عصبانی نیست؟

 
خوب گرسنه بود دیگه!




به نظرتون میوه اینجا گرون تره یا تو بارسلون؟




بفرمایید کله پاچه و سیرابی!




اسپانیا - بارسلون -موزه پیکاسو




اینم برای اینکه قیافه من یادتون نره!




نمایی از شهر بارسلون




از آثار معمار معروف اسپانیایی ، آنتونیو گاودی در پارک 
گوئل!



هیسسسس ...سام خوابه!!




و بالاخره در پایان سفر یه حمام داغ می چسبه!
 


پی نوشت 1: راستی اشاره به این نکته خالی از لطف نیست که بارسلون، خواهر خوانده اسپانیایی اصفهان است.
پی نوشت 2: ماجراهای سام جهانگرد همچنان ادامه دارد....


 

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

سام جهانگرد (2 و 3)

دومین سفر سام به تبریز بود، در این سفر سام علاوه بر ملاقات با فامیلای مامانش یه دوست عزیز اینترنتی رو هم دید به اسم سهند برفی که این ملاقات یکی از بهترین ملاقاتهای سام بود که عکس سام و سهند رو در پایین مشاهده می کنید
ضمنا دختر خاله های نازنین من کلی عکس از سام انداختن که محض رضای خدا یه دونه اش هم به دست ما نرسید!
به همین دلیل به همین یک عکس از این سفر بسنده می کنیم!





و اما ...
در دیماه سال 87 بود که اینبار من و پدر محترم سام تصمیم گرفتیم به جای شال و کلاه کردن، مایو، عینک آفتابی و سایر ملزومات رو برداریم و کمی دورتر برویم و بدین سان رنج سفر هوایی 8 ساعته با یک نوزاد شش ماهه رو به جان خریدیم و قدم در راه سفر به مالزی نهادیم .
مطابق انتظار این بار هم سام آقایی کرد و در این پرواز 8 ساعته آبروی ما رو خرید. طوری که در پایان سفر ، همسفران عزیز زیر لب دعا می خوندن و به سام فوت می کردن وبه من و پدر محترم سام چپ و راست به خاطر داشتن چنین فرزندی تبریک می گفتن!
لازم به توضیح نیست که قند تو دل ما دو نفر آب میشد مثل چی!!
در هنگام بازگشت از این سفر، در هواپیما ، اتفاق دیگری افتاد که این سفر رو به یادماندنی تر کرد و اون دیدن یه نقطه سفید کوچولو رو لثه پایینی سام بود و بدین ترتیب پسرک کوچولو ما صاحب اولین مروارید خود شد!
این هم چند عکس از سام خوابیده ،پیچیده در حوله ، در کنار استخر و درون استخر!









سام جهانگرد (1)

سام کوچولو عاشق سفره و به همه ثابت کرده همیشه خوش اخلاق ترین و صبور ترین و البته جدی ترین فرد گروهه !
وقتی سام هنوز سه ماهش تموم نشده بود ، اولین سفر زندگیش رو آغاز کرد و رفتیم شمال !
همچین که از کوچه به سمت خیابان پیچیدیم سام خوابید و مرزن آباد بود که من نگران و سراسیمه پدر عزیز و خونسرد رو وادار کردم تا بزنه کنار و سام رو از خواب ناز بیدار کردم و سام بدون هیچ اعتراضی بعد از نوش جان کردن یک وعده شیر با نگاهی تشکر آمیز دوباره به خواب رفت تا چالوس!
بلافاصله بعد از رسیدن به منزل ، شال و کلاه کردیم به سوی آبادگران تا هر چه زودتر به داد شکمهای گرسنه برسیم و این گونه بود که اولین عکس از اولین سفر سام ثبت شد و برای اولین بار در معرض دید عموم قرار می گیره:



و اما نور کوچولو...

نور کوچولوی ما یه دختره ...
به همین سادگی ، به همین خوشمزگی!

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

حسنی، خانوم حنا و یه نور کوچولو

چند وقتی بود خانوم حنا کمی بی حوصله بود و احساس خستگی می کرد به فکر افتاده بود بره و یه چکاب کامل بکنه تا معلوم شه تو بدنش چه خبره و اصلا کی به کیه اما هی امروز و فردا می کرد.
کم کم یه حالتهای دیگه ای هم به این خستگی و بی حالی اضافه شد با خودش فکر میکرد شاید ویروسی، چیزی باشه اما کو وقت که بره دکتر...
این و سط یه فکرایی هم ذهنشٌ مشغول کرده بود که البته خیلی جدی شون نمیگرفت تا یه روز که خاله درنا با فینگیلی جون قرار بود بیاد خونه خانوم حنا. خانوم حنا دل رو به دریا زد و بهش سفارش چیزی رو داد تا سر راه بخره و بیاره،خرید خاله درنا همان و یه سری اتفاق پشت سر هم هم همان!
اتفاق؟ نه منظورم یه چیز دیگه است ....
کارم کشید به آزمایش و سونو گرافی و غیره و روز 28 مرداد درست یکی دو ساعت قبل از سفر بود که اون نور کوچولو رو دیدم وصدای قلب کوچولوشٌ شنیدم.

این بار هم مثل بار اول، مثل وقتی که قلب تپنده و کوچولوی سام رو تو صفحه مانیتور دیدم، دلم لرزید و عاشق شدم.
این بار هم مثل دفعه قبل از لطف و قدرت پروردگار شگفت زده شدم .
این بار هم از دیدن یه لوبیای کوچولو تو صفحه سیاه و سفید مانیتور که یه نور کوچولووسطش بالا و پایین می پرید ومی تپید و اسمش قلبه اشک شوق ریختم.

حدود 19 فروردین منتظر مهمون ناخونده کوچولوی عزیزمون هستیم و تا اون روز برای سالم و صالح بودنش دعا میکنم.

ای منتهای امیدها
ای روشنی بخش دلها
ای پرودگارمن...سپاس!

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

واکسن یک سالگی

امروز حسنی و خانوم حنا شال و کلاه کردن و رفتن پیش عمو فرشاد یا به عبارت درست تر مطب آقای دکتر عزیز و دوست داشتنی که حسنی از شدت دوست داشتن هر وقت می بیندش گریه رو سر میده و کولی بازی درمیاره!

وقتی در زدیم خود آقای دکتر در رو باز کردن و سام تو بغلم یه تکونی به خودش داد اما از اونجا که اقای دکتر بعد از سلام با دو تا نی نی دیگه رفتن تو اتاق معاینه، آقایی کرد و به روی خودش نیاورد.
نوبتمون شد و رفتیم تو در ابتدای امر پسرک مودب من دستش رو دراز کرد و با آقای دکتر دست داد اما وقتی کار به معاینه کشید داد و هوار سام با صوت مداوم" یه یه یه یه" به خنده دارترین شکل ممکن شروع شد اون وسط می خواستم حواس سام رو پرت کنم و بهش می گفتم زبونت کو یا ماهی چیکار میکنه و دقیقا وسط گریه مو به مو همه رو اجرا میکرد یعنی دهنش رو مثل ماهی باز و بسته میکرد اما یه یه یه از زبونش نمی افتاد یا زبونش تا جای ممکن اومده بود بیرون و همون صوت دلپذیر ادامه داشت تا اینکه بالاخره چون احتمال تب داده شد قرار شد بریم بیرون بشنیم تا 10 دقیقه بگذره و دوباره درجه بذارن در نهایت ترفندهای سام کارگر نیافتاد و بالاخره واکسن کذایی ام ام آر در بازوی پسرکم جا خوش کرد و بعد یهو همه چی تموم شد و سام گریه هاش یادش رفت.
بعد هم رفتیم مهمونی، اونجا یه پسرک با نمکی بود که فقط 2 ماه از سام بزرگتر بود اما حدود 7 کیلو وزنش از سام بیشتر بود و البته که سام راه به راه از نوازشهای کتک گونه پسرک تپلی بی نصیب نمی موند.
توضیح واضحات اینکه سام 9 کیلو و دویست وزنشه و 78 سانتی متر هم قدشه و دوست سام 16 کیلو وزنش بود با 80 سانتی متر قددر 14 ماهگی!
اگه درست یادم باشه وزن من ،کلاس اول دبستان 18کیلو بود!

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

1...2...3

بالاخره منم اومدم...