۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

حسنی، خانوم حنا و یه نور کوچولو

چند وقتی بود خانوم حنا کمی بی حوصله بود و احساس خستگی می کرد به فکر افتاده بود بره و یه چکاب کامل بکنه تا معلوم شه تو بدنش چه خبره و اصلا کی به کیه اما هی امروز و فردا می کرد.
کم کم یه حالتهای دیگه ای هم به این خستگی و بی حالی اضافه شد با خودش فکر میکرد شاید ویروسی، چیزی باشه اما کو وقت که بره دکتر...
این و سط یه فکرایی هم ذهنشٌ مشغول کرده بود که البته خیلی جدی شون نمیگرفت تا یه روز که خاله درنا با فینگیلی جون قرار بود بیاد خونه خانوم حنا. خانوم حنا دل رو به دریا زد و بهش سفارش چیزی رو داد تا سر راه بخره و بیاره،خرید خاله درنا همان و یه سری اتفاق پشت سر هم هم همان!
اتفاق؟ نه منظورم یه چیز دیگه است ....
کارم کشید به آزمایش و سونو گرافی و غیره و روز 28 مرداد درست یکی دو ساعت قبل از سفر بود که اون نور کوچولو رو دیدم وصدای قلب کوچولوشٌ شنیدم.

این بار هم مثل بار اول، مثل وقتی که قلب تپنده و کوچولوی سام رو تو صفحه مانیتور دیدم، دلم لرزید و عاشق شدم.
این بار هم مثل دفعه قبل از لطف و قدرت پروردگار شگفت زده شدم .
این بار هم از دیدن یه لوبیای کوچولو تو صفحه سیاه و سفید مانیتور که یه نور کوچولووسطش بالا و پایین می پرید ومی تپید و اسمش قلبه اشک شوق ریختم.

حدود 19 فروردین منتظر مهمون ناخونده کوچولوی عزیزمون هستیم و تا اون روز برای سالم و صالح بودنش دعا میکنم.

ای منتهای امیدها
ای روشنی بخش دلها
ای پرودگارمن...سپاس!