۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

تولدت مبارك

من يه مامانم كه دو تا فرشته داره
كه عاشق فرشته هاشه
يه پسر دارم و يه دختر ،سام و ياس...
سام 23 تير 87 با سزارين به دنيا اومد. خيلي دلم مي خواست طبيعي زايمان كنم اما دكترم دلش نمي خواست ، وقت نداشت، داشت مي رفت سفر، احساس من مهم نبود، مهم وقت خانوم دكتر بود كه خيلي ارزش داشت ، كه نمي تونست صبر كنه تا من طبيعي زايمان كنم براي همين برام يه دليل ساخت كه نميشه كه بچه نمياد كه خطرناكه....
از همون روز با اينكه هر لحظه و هر ساعت به خاطر داشتن سام، به خاطر سلامتش، به خاطر يه دنيا عشقي كه برام آورد پروردگار رو شكر مي كردم اما يه جايي اون ته ته هاي وجودم ، در دورترين پيچ و خم هاي آرزوهاي سرانجام نيافته ام غمگين و دلتنگ بودم كه چرا طبيعي زايمان نكردم.
13 مرداد 88 فهميدم فرشته ديگه اي در وجودم در حال رشده، يه نور كوچولو كه بي خبر اومد و با اومدنش يه دنيا شادي برامون آورد.
تا حدود ماه هفت پيش همون خانوم دكتر مي رفتم آرزوي زايمان طبيعي رو از ذهنم پاك كرده بودم ، سعي مي كردم ديگه بهش فكر نكنم. شنيده بودم خارج از ايران امكان زايمان طبيعي بعد از سزارين وجود داره اما اصلا دنبالشو نگرفته بودم.
تو همون ماه هفت بود كه يه روز خيلي اتفاقي با يه جستجوي ساده به فارسي تو گوگل يكي دو تا مقاله پيدا كردم كه دربيمارستان دانشگاه علوم پزشكي يكي از شهرستان ها كه اگه درست يادم مونده باشه همدان بود 92 درصد از مادران باردار داوطلبي كه زايمان اولشون سزارين بوده، زايمان طبيعي موفق داشتن!
اين عدد منو به فكر انداخت شروع كردم به جستجوي بيتشتر تا ببينم چقدر خطر داره تو منابع مختلف خطر زايمان طبيعي بعد از سزارين بين نيم تا 2 درصد عنوان شده بود!
دوباره شب و روزم شد فكر كردن به زايمان طبيعي، رفتم با دكترم صحبت كردم بهم گفت اصلا فكرشم نكن اينكار احتياج به مانيتوريگ اينترنال داره كه از داخل فشار هاي رحمي رو اندازه گيري ميكنه و ايران همچين دستگاهي نداريم و همون روز براي 7 فروردين برام تاريخ سزارين داد وقتي بهش گفتم من دلم نمي خواد بچه ام تو عيد به دنيا بياد عصباني شد و با لحن بدي بهم گفت من از دست شما زائو ها حتي نمي تونم عيد يه سفر برم بين هفتم و نهم فروردين يكيش رو بايد انتخاب كني...
فكر زايمان طبيعي مثل خوره افتاده بود به جونم، مدام به راههاي مختلفي فكر ميكردم كه شايد منو به آرزوم برسونه كه شايد طعم شيرين مادر شدن رو برام تا آخر عمرم موندگار كنه....
رفتم پيش دكتر صفارزاده اونم بهم گفت تو ايران نميشه ولي براي سزارين مي تونيم تا 14 فروردين صبر كنيم !
آخرين تير تركشم بيمارستان صارم بود تلفني پرسيدم طبيعي بعد از سزارين انجام ميدين گفتن شايد بشه! وقت گرفتم با دكتر اويسي هيچ شناختي ازش نداشتم، با خودم گفتم اگه اين دكتر هم بگه نه ديگه دنبالشو نميگيرم !
با همسرم رفتيم پيش دكتر اويسي، به دلم نشست وقتي شتيد براي زايمان اولم ، 4 سانت بدون درد دهانه رحم باز بوده و برام صبر نكردن تعجب كرد!
بهم گفت با فاصله 5 سال از زايمان اول اينكار تو همين بيمارستان انجام شده اما 21 ماه خيلي كمه بهش گفتم بيشتر كشورا 18 ماه رو كافي ميدونن باز بحث مونيتورينگ اينترنال و اينكه هيچ بيمارستان خصوصي اي اين دستگاه رو ندارن پيش اومد!
بهم گفت اگه ريسك اش رو  قبول مي كني اينكارو برات انجام ميديم پرسيدم ريسكش چيه؟
پارگي محل سزارين، خونريزي داخلي احتمال بوجود اومدن مشكل براي بچه و مادر....شوخي بردار نبود اما اون عدد نيم تا 2 درصد از ذهنم نمي رفت يعني 98 تا 99/5 درصد احتمال موفقيت وجود داشت و اين خيلي عالي بود!
كلي شرط برام رديف كرد:
  • اينكه فقط و فقط تا 21 فروزدين كه آخرين روز هفته 40 بود منتظر اومدن فرشته كوچولوم ميشن و اگه نيومد سزارين
  • اينكه دردا بايد صبح بيان سراغم كه كادر بيمارستان كامله و در صورتي كه شروع دردهاي زايمان شب باشه بازم سزارين!
  • اينكه نمي تونن برام اينداكشن انجام بدن چون احتمال پارگي محل سزارين رو بالا مي بره و همه چي بايد واقعا طبيعي پيش بره
  • اينكه حتي اگه دهانه رحم 8 سانت باز شده باشه و فقط يكي دو درصد احتمال پارگي بدن بازم سزارين
  • و تمام اينها به شرطي بود كه تناسب بين لگن و دور سر بچه وجود داشته باشه
هفته 39 هم تموم شد و خبري از دختر من نبود معاينه داخلي شدم و لگنم كاملا مناسب بود اين جا بود كه تو مطب شوهرم از كوره در رفت كه خانوم دكتر سزارين اش كنين...مي تونستم نگراني و اضطراب رو تو چهره اش تشخيص بدم دروغ چرا خودمم دست كمي ازش نداشتم دكتر لبخند زنان شونه بالا انداخت و خيلي آروم گفت خودش مي خواد!
پياده روي و خوردن روغن كرچك رو به دستور دكتر شروع كردم ، از طرف ديگه دست به دامن رفلكسولوژي شدم تا درداي زايمان بيان سراغم !
دو بار دردا اومدن سراغم اما نيمه كاره رهام كردن و رفتن!
از طرفي دل تو دلم نبود! نكنه بلايي سر بچه بياد ...واي نه خدايا اونجوري تا آخر عمر خودمو نمي بخشم اونجوري تا آخر عمرم غمگين مي مونم اونجوري دلم نمي خواد خودمم زنده بمونم !
نكنه بلايي سر خودم بياد؟ اونوقت سام چي ميشه ؟كي بزرگش ميكنه؟ كي هر ساعت روي ماهشو مي بوسه؟كي با خنده هاي قشنگش مي خنده و با گريه هاش گريه مي كنه؟ كي براش غذا درست مي كنه؟ كي باهاش بازي مي كنه ؟ كي...
و اشك مي ريختم ....خدايا كمكم كن خدايا اگه دارم اشتباه ميكنم راه درست رو نشونم بده خدايا به همسرم ، پسرم، خودم و دختر در راهم سلامتي بده خدايا بهم قدرت بده تا بتونم خدايا بهم رحم كن رحم كن رحم كن....
روز 20 فروردين با درد بيدار شدم اما چون روزاي قبل اتفاقي نيافتاده بود نا اميدانه بهشون توجهي نكردم حدود ظهر بود كه كم كم توجهم به منظم بودن دردا جلب شد بازم هيچ فكري نمي كردم 21 فروردين آخرين روز هفته 40 بود و من ساعت 3 وقت دكتر داشتم تا تاريخ سزارين مشخص بشه احتمال مي دادم 22 يا 23 فروردين سزارين شم شايد هم همون موقع مي گفت بيا بستري شو الان بچه رو بياريم...
از عصر بارون شروع شد چه باروني... تند و بي پروا مي باريد، رحمت خدا از آسمون سرازير شده بود . وقتي از خونه مامانم مي خواستيم بيايم خونه خودمون مامانم هم همراهمون اومد. برام سوپ درست كرده بود تا غذاي سبك خورده باشم شب ديگه دردا به حدود 8-9 دقيقه يه بار رسيده بودن، با خودم ميگفتم دردا كه 5 دقيقه يه بار شدن مي رم بيمارستان ! همه چي رو يه بار ديگه چك كردم، ساك بيمارستان، كيسه يخ و وسايل مخصوص بانك خون بند ناف رويان، دروبين فيلمبرداري، مدارك پزشكي، بيمه !
رفتم حمام ، مي خواستم صبح موهامو درست كنم اما به اصرار مامان مجبور شدم همون موقع شب به داد موهام برسم!

حدود 3صبح خوابيدم تو خواب درد داشتم اما فرصت استراحت رو بهم دادن ساعت پنج و شش دقيقه با يه درد شديد بيدار شدم اما هنوز كاملا قابل تحمل بود يه نگاه به ساعت انداختم و باز خوابيدم يه درد شديد ديگه اومد سراغم و يه صداي تق و احساس كردم لگنم از درد به سوزش افتاد ساعت پنج و ده دقيقه بود . يه لحظه از درد نفسم گرفت شوهرمو بيدار كردم و گفتم فكر كنم كم كم بايد بريم بيمارستان يه صداي عجيبي شنيدم نميدونم شايد سر بچه تو لگن حركت كرد وسط حرفام بود كه باز يه درد شديد ديگه اومد باورم نميشد سه دقيقه از اخرين درد گذشته بود حس كردم خيسم حس كردم دلم مي خواد برم دستشويي و اونجا بود كه فهميدم كيسه آب پاره شده! فهميدم سر دخترم دهانه رحم رو مسدود كرده كه آب با فشار بيرون نريخت، ترسيده بودم با اينكه كلي كتاب خونده بودم با اينكه مي دونستم نبايد بترسم ، ترسيده بودم خيلي بي مقدمه هم دردا شديد شده بودم هم فاصله بين دردا كمتر شده بود از ترس فلج شده بودم اصلا نمي فهميدم 3 دقيقه چطوري ميگذره مامانم رو بيدار كرديم، وسايل رو برداشتيم به خواهرم تلفن كردم بياد تا سام وقتي بيدار ميشه و من نيستم هراسون نشه دلم مي خواست ببوسمش، دلم مي خواست باهاش خداحافظي كنم و بهش بگم دارم مي رم ني ني مونو بيارم اما دردا بهم مجال نميدادن كم كم با هر درد سعي ميكردم رو تنفسام دقيق شم تا جيغ نزنم و تو فاصله بين دردا سعي ميكردم لباس مناسب بپوشم سردم شده بود مي لرزيدم و راه افتاديم!
بيمارستان صارم، زايشگاه ...مونيتور رو بهم وصل كردن تا وضعيت بچه و انقباض ها چك بشه تو همون شرايط ماما ها متعجب از سزارين قبلي ام ميگفتن نميشه ميگفتم ميشه ! كلي مقاله خوندم دكتر اويسي قبول كرده بهش تلفن كنين ازش بپرسين!
مونيتور رو باز كردن بهم لباس مخصوص دادن و معاينه شدم ! با خودم فكر ميكردم بار قبل بدون درد 4سانت دهانه رحم باز شده بود پس اينبار با اين دردا حتما رو 6-7 سانته ، وقتي ماما اعلام كرد 2 سانت انگار دنيا رو سرم خراب شد باورم نميشد اينهمه درد فقط 2 سانت مدام مي پرسيدم افاسمان اش خوبه؟ سر بچه كجاست؟ واي منفي سه...خدايا !!
كم كم دردا شديد و شديد تر مي شدن ، نمونه خون گرفتند ، سرم وصل كردند و رفتيم اتاق درد اينجا بود كه ديگه سراغ همسرم رو ميگرفتم...كجاست؟ چرا نمياد؟ بالاخره اومد، شبيه جراح ها شده بود با لباس سبز رنگ اتاق عمل، و لبخندش بهم اطمينان مي داد!
ديگه با هر درد فرياد مي كشيدم... بدون خجالت! باورم نميشد اين منم كه اينطور داد ميزنه؟ وقتي درد ساكت مي شد شرمنده و درد كشيده معذرت خواهي مي كردم ببخشيد اينقدر كولي بازي درميارم ،ببخشيد داد مي زنم!!
كم كم ديگه تحملم تموم ميشد پرسيدم پس كي اپيدورالم مي كنين هر كي يه جواب ميداد! صبر كن دكترت بياد، صبركن حالا وقتش نرسيده، صبر كن ببينم چي ميشه !شيفت عوض شد ماماهاي شيفت صبح از راه رسيدن ...يه آمپول زدن بهم مدام سوال مي كردم اين آمپول چيه ؟ الان يادم نيست چي بود اما دارو رو مي شناختم براي اين بود كه كمي گيجم كنن و خواب آلوده.
تو همون حال يه ماماي ديگه اومد وقتي در نهايت استيصال ازش پرسيدم پس چرا اپيدورالم نمي كنين ؟‌اب پاكي رو ريخت رو دستم به خاطر شرايط خاصت قرار نيست اپيدورال شي....واي واي واي پس چطور اين درد رو تحمل كنم چطور؟ فريادم به آسمون مي رسيد، با هر انقباض از ته حلقم داد مي زدم به من نگفته بودين اپيدورال نميكنين و به اندازه 60 تا 90 ثانيه اين جمله رو مي كشيدم با بلندترين صوتي كه تو خودم سراغ داشتم! وقتي دردم ساكت ميشد سعي مي كردم منطقي فكر كنم به خودم مي گفتم دختر خوب حتي اگه دكتر بهت مي گفت اپيدورال نميشي بازم زايمان طبيعي رو انتخاب مي كردي پس بي خود هوار نكش اما تا درد برميگشت همون جمله رو بلندتر و بلندتر از ته ته حلقم فرياد مي زدم!!
يه ماماي نازنين و دوست داشتني به اسم خانم ارشدي كنارم بود يه كپسول بزرگ آورد كنارم و ازم پرسيد گاز(NO2) مي خواي؟ براي اينكه كمتر درد بكشي خوبه ، آرومت ميكنه ! معلومه كه مي خوام....قسمت مخصوص رو گذاشت رو دهن و بيني ام ، رو تنفسم بايد تمركز مي كردم چقدرتمرين كرده بودم چقدر شبانه روز با اعتماد به نفس بي نهايت كه من مي تونم واسه دل خودم اونجوري نفس كشيده بود تنفس عميق شكمي ، هوا رو نگه داشته بودم و بعد با صدا با دهن بازدم رو انجام داده بودم پس چرا الان نمي تونستم؟ چرا با شروع هر درد فقط داد مي زدم !
خانوم ارشدي مجبورم مي كرد نفس عميق بكشم، برام مي شمرد تا نفسم رو نگه دارم و بعد بيرون بدم عجيب بود با همون درد ديگه داد نمي كشيدم، مي مردم و زنده مي شدم اما ديگه داد نمي زدم!
حال بيهوشي بهم دست داد ! تو يه دنياي ديگه بودم ،رفته بودم بالا، يه گيجي خاص، يه درد مافوق تصور. فاصله بين انقباضها يك دقيقه بود اما اون يك دقيقه من شناور بودم وسط آسمون و زمين، صورت مهربون خانوم ارشدي رو مي ديدم و انتظار درد بعدي رو ميكشيدم حال عجيبي بود خدايا كمكم كن خدايا كمكم كن خدايا كمكم كن خدايا دخترم سالم باشه خدايا خودم سالم بمونم ...از كي اينقدر جون دوست شدم ؟ از وقتي سام اومده ،از وقتي مادر شدم ، دلم مي خواد زنده بمونم ،دلم مي خواد يه بار ديكه سام رو بغل كنم ،دلم مي خواد دخترمو ببينم خدايا كمكم كن خدايا كمكم كن...

دكتر اومد مهربون و لبخند زنان....در چه حالي؟
در چه حالم؟ خيلي خوبم... خيلي !!

باز معاينه، معاينه پشت معاينه، 4 سانت، 5 سانت، 7 سانت ! بدترين قسمت وقتي بود كه يه ماما مي كفت 7 سانت باز شده ماماي بعدي مي اومد مي گفت نه 5-6سانته و من مدام گوشم به اعداد بود كي به 10 مي رسه خدايا ؟كي بچه مياد ؟سر بچه كجاست؟ منفي 2 ، منفي 1

الان مي تونيم اپيدورالت كنيم ...واي باورم نميشه خدايا مرسي، خدايا عاشقتم ....
اپيدورال شدم اونقدر تو زمان معلق بودم كه نفهميدم چقدر طول كشيد اما طولاني بود بارها و بارها درد اومد و فرياد كشيدم و بعد دردا افتاد ...نه! من و همسرم چشممون به مونيتور بود! انقاض ها از 100 رسيدن به 25، فاصله بين شون زياد شد! اين مشكل اپيدوراله و نمي شد براي من اينداكشن كنن بايد صبر مي كرديم ولي حال خوبي بود ديگه درد نداشتم خدايا مرسي ....
زمان مثل برق و باد مي گذشت نگاهم به ساعت بود خدايا چند ساعته دارم درد مي كشم؟ كي تموم ميشه؟ كي دخترمو مي بينم؟
قرار شد اپيدورالم رو كم كنن دوباره دردا اومدن سراغم اما اينبار با همون ميزان كم اپيدورال تا حدودي قابل تحمل شده بودن عددش رو 40 بود در حالت عادي براي بقيه مامانا فشار تزريق رو روي 150 مي ذارن!
ديگه خودمو و همسرم نمي ذاشتيم فشار تزريق  رو زياد كنن خانوم ارشدي اومد باهام خداحافظي كرد شيفتش تموم شده بود ، دلم مي خواست بهش بگم كنارم بمون كه بودنت آرومم مي كنه! شيفت بعدي باز مي خواستن فشار تزريق اپيدورال رو زياد كنن اما دلم نمي خواست ترجيح مي دادم درد بكشم و زودتر تموم شه!
گيج و منگ درد مي كشيدم تو حال خواب و بيداري بودم يه جور خلسه صداي بوق ممتد دستكاه رو مي شنيدم و اينكه دكتر اومد ضربان قلب بچه رفته بود رو 202 خونده بودم بالاتر از 160 خطرناكه و نشونه استرس بچه است !
چي شده؟
هيچي؟
پس اين بوق چيه؟
دستگاه سونو گرافي رو از اتاق عمل آورن زايشگاه، بچه با صورت اومده بود تو كانال زايمان چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم صورت ماهشو رو تو مونيتو رمي ديدم! دخترم جهتت رو درست كن، دخترم آروم باش، دخترم نترس، من اينجام ،پدرت هست، دكتر هست و  خدا هم اينجاست ، كنارمونه
2-3 تا سرم بالاي سرم بود. ضعف داشتم احساس مي كردم ديگه نمي تونم
دكتر گفت يه انژيو كت به دست ديگه اش بزنين يه سايز بالاتر و يه سرم قندي تا يه ذره جون بگيره! و اين ماماهاي عزيز بالاي سر من بحث مي كردن خوب چرا سرم رو به همين آنژيو وصل نكنيم ؟ سرم قند كه آنژيو بزرگتر نمي خواد! آنژيو يه سايز بزگتر مال تزريق خونه...تو دلم مي گفتم بسه فهميدم ! احتمال پارگي هست ،احتمال خونريزي داخلي هست و شايد قراره سزارين شم !
نا اميد بودم خودمو رها كرده بودم مدارم مي گفتم خدايا همه چي رو به تو مي سپرم خدايا هر چي صلاحه همون بشه تو همون حال مي شنيدم دو واحد خون آماد ه كردن، مي شنيدم اتاق عمل آماده است مي اومدن و مي رفتن و من تو خلسه بودم ، تو يه دنياي ديگه، صداها رو از دور مي شنيدم ...كم مونده، آفرين دختر خوب زور نزن زور نزن...چطور زور نزنم ماهيت اين درد با زوره بدون اينكه بخواي به تمام لگن و عضله ها زور مياد ،دكتر خم شده بود دستشو درونم حس مي كردم بهم مي گفت زور نزن سعي مي كرد سر بچه رو طوري بچرخونه كه تو جهت درست بياد... آفرين دختر خوب خيلي خوبه 9 سانت بازه بريم !
بريم ...كجا؟
شنيدم كه مي گفتن فرصت نيست ست اتاق عمل رو بيارين اتاق زايمان ، مگه قراره سزارين شم !
واي مي خوان سزارينم كنن...خدايا هر چي تو بخواي  فقط دخترم سالم باشه خدايا خودمو به تو مي سپرم خدايا تنهام نذار!
دستگاه ها رو باز كردن، نشستم رو ويلچر و رفتيم اتاق زايمان يه اتاق با رنگ ملايم و پرده هاي خوشگل با يه عالمه حس آرامش و اعتماد!
حالا ديگه رو تخت زايمان بودم زور بزن، زور بزن.... يعني سزارينم نمي كنن؟!؟!
همه به جنب و جوش افتاده بودن پرستارا ماماها مي اومدن و مي رفتن چه خبر بود؟دكتر كنارم بود، برعكس شده بود بايد زور مي زدم بايد زانوهامو بغل مي كردم سرمو تو سينه فشار مي دادم و زور مي زدم ....خوبه خوبه عاليه دختر خوب همين جور ادامه بده!
 ديگه اپيدورالم كامل بود درد نداشتم و فقط حس فشار به لگنم رو حس مي كردم .... خيلي خوبه خيلي خوبه زور بزن زور بزن صداي دكترم از دورها مي اومد خيلي دور... چيزي حس مي كني ؟ نه هيچي هيچي و بعد قيچي خوني رو ديدم كه آورد بالا فهميدم  اپيزيوتومي انجام شده ! صداي دكتر نازنينم رو مي شنيدم كه مدام داره تشويقم ميكنه انگار يه دونده باشم انگار كه به خط پايان نزديك شده باشم سزارين نشدم هنوز نشدم...خدايا به دادم برس
آفرين دختر خوب يه فشار ديگه يه فشار ديگه بدي تمومه
 مثل يه عروسك كوكي مو به مو هرچي مي گفتن عمل مي كردم يه فشار ديگه...
 لبخند همسرم رو ميديدم يه دستش رو گذاشته بود زير گردنم و بهم كمك ميكرد تا فشاري كه ميدم كامل باشه سرش داره مياد ...نمي شد شكم منو  فشار بدن ،نميشد به اومدنش كمك كنن هنوز احتمال پارگي وجود داشت دكتر به ماما گفت فقط دستت رو بدار بالاي شكم تا بچه برنگرده تو ... عزيزم يه فشار ديگه خيلي خوبه ...و زيباترين كلمه زندگيمو شنيدم ...اومد
 بعد ناگهان از درون خالي شدم، يه حس غريب، يه حس شيرين، شيرين به اندازه تمام شادي هاي زندگيم ويه گريه قوي كه من اومدم، اينجام مامان ...ايناهاشم و يه سنگيني دلچسب و گرم روي شكمم!
خدايا اين موجود خوني و خيس دختر منه؟ اشك مي ريختم و اشكام به گرمي تن ياس بود، ياس سفيد و خوشبوي من

و بالاخره دختركم در ساعت پانزده و سي و چهار دقيقه بعد از ظهر 21 فروردين 89 ،با وزن  3800گرم و  قد 51  سانتي متر به دنيا اومد!

بعد نوشت:
دلم مي خواست صورت ماه خانوم دكتر اويسي رو ببوسم اگه اون  به عنوان يك پزشك ريسك نكرده بود اگه اونقدر مهربانانه تشويقم نكرده بود اگه كنارم نبود نمي تونستم...خانوم دكتر عزيز صورت  مهربونت رو تا آخر عمرم فراموش نمي كنم !
و خانوم ارشدي نازنين، مهربون ترين مامايي كه به عمر ديدم كه اگه نبود ، كم مي آوردم، كه عشق به حرفه اش رو تو ني ني چشماش مي شد ديد!

۲۲ نظر:

پيرايه گفت...

از اول تا آخرش اشك ريختم ... انگار من جاي تو روي اون تخت بودم...
آفرين به اين همه شهامت....آفرين...
چه جالب من نمي دونستم تو صارم مي ذارن همسر هم بياد بالاي سر .
اميدوارم سالهاي سال در كنار هم خ
گرم و سبز باشيد

ناشناس گفت...

صورتم خیس اشکه ... تولد یاس عزیزت مبارک.

سایه

samira گفت...

عزیزم خیلی زیبااااااااااااااااا با احساس افرین مادر قوی افرین به تو مادررررررررررررررررررررر

سمیه (مامان آرشا) گفت...

الهی قربونت برم که ... که نمی دونم چی ولی خیلی بی نظیری یه اسطوره ای اصلاً می دونی چیه لیاقت مادر بودن رو با تمام وجود داری ... خوشبحالت کلی غبطه خوردم... عاشقتم و عاشق دو تا دسته گلتم...

ناشناس گفت...

خانوم حناي نازنين

خيلي قشنگ نوشتي. خيلي خيلي
تمام وجودم غرق نوشته هات شده.
بهت تبريك مي گم.

خوشحال مي شم سري هم به ما بزني
artiman1388.persianblog.ir

ناشناس گفت...

خانوم حناي عزيز خيلي قشنگ نوشتي
بي اختيار اشكام مي ياد .
مباركته مامان بالياقت .
نوشته هاتو و شهامتتو كه ديدم فهميدم حالا حالاها خيلي مونده تا به شان تو برسم و بتونم مامان بشم

فیروزه گفت...

الناز جونم نمی دونم چی بگم ..امروز واسه بار چندم خاطره قشنگت رو خوندم و برای با چندم بغض گلوم رو گرفت و اشکام سرازیر شدن ....

چیزی برای گفتن ندارم جز اینکهاز خدا بخوام این مامان قوی و مهربون رو برای یاس و سام همسری نگهداره ...

همیشه شاد باشین و گل خنده بر لبهای خودت و خانواده ات

سانی گفت...

خیلی عالی بود. خوندم و با خط خطش گریستم. عزیزم میدونی که چقدرررررر درکت میکنم. برات از صمیم قلب خوشحالم و هروقت به یادت می افتم از یادآوری این موفقیت بزرگ که میدونم چقدر برات دغدغه بوده و شادی ای که برات به همراه آورده از ته قلبم برات شاد میشم. فرشته هاتو ببوس و برای من هم دعا کن که بتونم اتفاقی که برام افتاده رو زودتر هضمش کنم و باهاش کنار بیام. شاید تنها کسی که بتونه حسم رو کامل درک کنه تو باشی.

ناشناس گفت...

in 2 ta fereshteye koochooloo, eshghhaye zendegi man hastand,in 2ta fereshtaro ba mamano babaye doost dashtanisho be khodaye bozorg misporam.

ناشناس گفت...

خيلي حس قشنگيه من دو بار اين تجربه را داشتم خيلي زيباست بعد از تولد فرشته ها انگار ازادي و تو ابرها پرواز ميكني

ناشناس گفت...

خيلي زيبا و با احساس نوشتي ايشااله تمام انهاييكه در انتظار مادر شدن هستند اين لذتو درك كنند

ناشناس گفت...

با تک تک جمله هات بغض ترکید واقعا بهت تبریک می گم امیدوارم این 2 تا فرشته وقتی بزرگ شدن قدر این مادر و بدونند.

ناشناس گفت...

بسیار بسیار زیبا نوشته ای عزیزام، من تجربه مادر شدن رو باتمام وجوده ام احساس کرده ام.بازم برامون بنویس مشتاقانه منتظر پست های جدیدت هستم.
الهام کندی

nanady گفت...

خوشحالم كه تجربه ش كردي قشنگه خيلي !

كاش براي وبلاگ " زايمان شيرين ترين سختي دنيا هم تجربه ات را مي فرستادي. يك نمونه ي ديگر مثل شما آنجا هست اما ايشون ايران زايمان نكردن.

خاله سارا گفت...

حنای عزیز. می خوام بدونی که اشک ریختم با خوندن خاطراتت و یه چیز دیگه هم بدون!!!! اونم اینه :: با این که نمی شناسمت ولی بهت افتخار می کنم عزیزم. دوسسسسسسسسسستمی .... بوس

مامان معين و ني ني تو راهي گفت...

از ابتداي جملات با احساسي كه نوشته بودي اشك در چشمام حلقه زد و تمام احساست رو با تمام وجود درك كردم.اشك پهناي صورتم رو گرفته .من هم اين تجربه شيرين رو داشتم و علارغم مخالفت اطرافيان خودم انتخاب كردم.با خواندن خاطرات تولد ياس عزيز دوباره برايم تداعي شد .اميدوارم اي فرشته هاي نازنين هميشه سلامت باشن.

يونا مامان اميرمسعود گفت...

يونا

عزيزم چقدر اشك ريختم از خوندن تك تك كلماتي كه نوشتي چقدر زيبا احساستو بيان كردي چقدر مادر بودن لذت بخشه وقتي مطلبتو ميخوندم هزار بار خدارو شكر كردم كه به هممون همچين احساسيو بخشيده...........هزاران بووووووووووووووووس واسه مامان مهربون و سام گلم و ياس كوچولو

نسترن مامی وانیا گفت...

سلام عزیزم اون دفعه هر کاری کردم نتونستم نظر بدم ولی با خوندن مطالبتون اشکام همینطوری میومدن
افرین به این همه شجاعت و مقاومتتون
عکس فرشته کوچو.لوی نازتونو بذارین
پسرتونم خیلییییییییی نازو خوشگل و جیگره
موفق باشین بوووووووووووووووووووس

مامان امیرسام گفت...

خانوم حنای عزیز
اول از همه روز مادر رو به توکه مادر 2 تا دسته گل ناز هستی تبریک می گم.
2وم تولد یاس قشنگ که امیدوارم قدمش براتون پر خیر و برکت باشه.
3م اگه یادت باشه معمولا به وبلاگت سر میزدم (اون یکی وبلاگ !)و برای به سلامت دنیا آمدن یاس همیشه برات دعا کردم.
هردوشونو از طرف من خیلی ببوس .

مامان علی گفت...

سلام
میدونی چند بار این پست رو خوندم
نمیدونم چطور انقدر قشنگ مینویسی
هر بار گریه کردم
انگار خودم اونجا بودم
به نظرم خیلی کار جالبی کردی که زایمان طبیعی رو انتخاب کردی
بازم بنویس از سام و یاس
امیدوارم همیشه کنار هم شاد و سلامت باشید
راستی من همیشه اون یکی وبلاگت رو میخوندم اما آدرسش رو از نی نی سایت برداشتی و من دیگه ندارمش

sara گفت...

خانوم حنا جون چرا اینجا رو آپدیت نمی کنی؟ ما منتظریم.

مامان ترنم گفت...

وای خدا
تمام مطلبتونو خوندم منم تو صارم زایمان کردم تمام خاطراتم زنده شد
زایمان منم خیلی خوب و خاطره انگیز بود
آفرین به این همه شهامت
از روی دو گل زندگیت ببوس